کجاوه سخن -18

نويسنده:اسدالله بقایی نایینی
از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه

تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير

... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء. و پيكان(320) راايستادانيده بودند كه از بغداد آمده‏اند. قرآن‏خوانان قرآن مى‏خواندند. حسنك رافرمودند كه «جامه بيرون كش» وى دست اندر زير كرد، و ازاربند استوار كرد، وپايچه‏هاى ازار را ببست، و جبّه و پيراهن بكشيد و دور انداخت با دستار، و برهنه باازار بايستاد، و دستها در هم زده، تنى چون سيم سفيد و رويى چون صدهزار نگار وهمه خلق به درد مى‏گريستند.
خودى، روى‏پوش آهنى آوردند، عمداً تنگ، چنان كه روى و سرش رانپوشيدى. و آواز دادند كه سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، كه سرش رابه بغداد خواهيم فرستاد نزديك خليفه و حسنك را همچنان مى‏داشتند و او لب‏مى‏جنبانيد و چيزى مى‏خواند(321) تا خودى فراخ‏تر آوردند.
و در اين ميان احمد جامه‏دار بيامد سوار، و روى به حسنك كرد و پيغامى گفت
كه «خداوند سلطان مى‏گويد: اين آرزوى توست كه خواسته بودى» كه - چون‏پادشاه شوى ما را بر دار كنى. ما بر تو رحمت خواستيم كرد، اما اميرالمومنين‏نبشته است كه تو قرمطى شده‏اى و به فرمان او «بر دار مى‏كنند».
حسنك البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن، خودِ فراخ‏تر كه آورده بودند، سر وروى او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را كه «بَدو!» دم نزد و از ايشان‏نينديشيد. هر كس گفتند: «شرم نداريد، مرد را كه مى‏بكشيد به دار، چنين كنيد وگوييد!» و خواست كه شورى بزرگ به پاى شود. سواران سوى عامه تاختند و آن‏شور بنشاندند. و حسنك را سوى دار بردند و به جايگاه رسانيدند بر مركبى كه‏هرگز ننشسته بود و جلاّدش استوار ببست، و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه«سنگ دهيد!» هيچ‏كس دست به سنگ نمى‏كرد، و همه زار زار مى‏گريستند خاصه‏نشابوريان. پس مشتى رند را سيم دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه‏جلادش رسن به گلو افگنده بود و خبه كرده.
اين است حسنك در روزگارش و گفتارش، رحمةاللّه عليه، اين بود كه گفتى«مرا دعاى نيشابوريان بسازد» و نساخت. و اگر زمين و آب مسلمانان به غصب‏بستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت‏هيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم كه اين مكر ساخته بودند نيز برفتند، رحمةاللّه‏عليهم. و اين افسانه‏اى است بسيار با عبرت. و اين همه اسباب منازعت ومكاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يك سوى نهادند. احمق مردا كه دل در اين جهان‏بندد، كه نعمتى بدهد و زشت باز ستاند ...
رودكى گويد:
به سراى سپنج، مهمان را
دل نهادن هميشگى نه رواست
زير خاك اندرونت بايد خفت
گرچه اكنونت خواب بر ديباست
با كسان بودنت چه سود كند؟
كه به گور اندرون شدن تنهاست
يار تو زير خاك، مور و مگس
بدل آنكه گيسوَت پيراست
آنكه زلفين و گيسوَت پيراست
گرچه دينار يا درمش بهاست
چون تو را ديد زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابيناست
چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاى دار بازگشتند و حسنك تنها ماندچنانكه تنها آمده بود از شكم مادر، و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلى، كه‏دوست من بود و از مختصان بوسهل:
كه يك روز شراب مى‏خورد و با وى بودم، مجلسى نيكو آراسته و غلامان بسيارايستاده و مطربان همه خوش‏آواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنك پنهان از ما آورده‏بودند و بداشته در طبقى مَكَبَّه. پس گفت: «نوباوه‏اى آورده‏اند، از آن بخوريم.» همگان‏گفتند: «خوريم» گفت: «بياريد» آن طبق بياوردند و از او مكبّه برداشتند. چون سر حسنك‏را بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم و بوسهل بخنديد و به اتفاق شراب دردست داشت، به بوستان ريخت و سر باز بردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيارملامت كردم. گفت: «اى ابوالحسن، تو مردى مرغ‏دلى، سر دشمنان چنين بايد.» و اين‏حديث فاش شد. و همگان او را بسيار ملامت كردند بدين حديث، لعنت كردند و آن روزكه حسنك را بر دار كردند، استادم، بونصر، روزه بنگشاد و سخت غمناك و انديشه‏مند بودچنان كه به هيچ وقت او را چنان نديده بودم. مى‏گفت: «چه اميد ماند؟» و خواجه احمدحسن هم بر اين حال بود، و به ديوان نشست. و حسنك قريبِ هفت سال بر دار بماند.چنان كه پايهايش همه فرو تراشيد و خشك شد، چنان كه اثرى نماند. تا به دستورى فروگرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست.
و مادر حسنك زنى بود سخت جگرآور. چنان شنيدم كه دو سه ماه از او اين‏حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعى نكرد چنان كه زنان كنند! بلكه بگريست به‏درد، چنان كه حاضران از درد وى خون گريستند.
پس گفت: «بزرگا مردا كه اين پسرم بود كه پادشاهى چون محمود اين جهان بدوداد و پادشاهى چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر سخت نيكو بداشت و هرخردمند كه اين بشنيد بپسنديد، و جاى آن بود ...

تاريخ گزيده

... بعد از اندك مدتى، حسن بن سهل ديوانه شد، مأمون به بغداد رفت. اهل‏بغداد بر ابراهيم‏بن مهدى خروج كردند و او را از خلافت خلع كردند. ابراهيم‏بن‏مهدى، بعد از مدتى بر دست مأمون گرفتار شد، او را عفو كرد.
مأمون دختر حسن بن سهل، بوران نام را به زنى بخواست و حسن سهل‏عمارات عالى جهت داماد بساخت و در آن زفاف ترتيبى راست كرد كه هرگز كس‏نكرده بود.
از جمله در نثارى كه جهت مأمون كرد، كاغذپاره‏ها در موم گرفته بود، برو نبشته‏كه هر كه اين كاغذ بيابد حجت فلان موضع تسليم رود.
حصيرها از نقره و زر بافته بودند و طبقى صد دانه مرواريد غلطان، وزن هر يك‏زيادت از يك مثقال، و مهر بوران آن بود كه مأمون از بهر او قيام نكرد، بوران گفت:«وا اباه» مأمون گفت به چه دانستى؟ گفت: بدانچه قيام نكردى.(375)

تاريخ طبرى

...اقامت كيكاوس به بلخ بود و پسرى آورد كه به جمال و كمال و خلقت نكوبه دوران خود همانند نداشت و نام وى را سياوخش كرد و به رستم پسر دستان‏سپهبد سيستان و توابع سپرد تا به تربيت وى قيام كند. و رستم سياوخش را به‏سيستان برد و تربيت كرد و همچنان در كنار رستم بود و تا طفل بود پرستار و دايه‏براى وى فراهم آورد و چون بزرگ شد معلمان براى تعليم وى برگزيد و چون‏قدرت سوارى يافت وى را سوارى آموخت تا در فنون آداب كامل شد و درسواركارى سر شد و مردى كامل بود كه وى را پيش پدر آورد و كيكاوس پسر راامتحان كرد و او را شايسته و ماهر يافت و بسيار خرسند شد.(322)
... عثمان بن نهيك اول بار با شمشير ضربتى سبك به ابومسلم زد و بيشتر ازآن نبود كه حمايل شمشير وى را بريد و ابومسلم را آشفته كرد، شبيب‏بن واج‏ضربتى زد و پايش را قطع كرد، ديگر ياران وى پياپى ضربت زدند تا او را كشتند.منصور بانگشان مى‏زد: بزنيد، خدا دستهايتان را قطع كند(323)... گويند: سنباد،مجوسى‏اى بود از مردم دهكده‏اى به نيشابور به نام آهن و چون ظهور كرد اتباع وى‏بسيار شدند. قيام وى چنان كه گفته‏اند به سبب خشم از كشته شدن ابومسلم وانتقامجويى وى بود.(324)
... پسر عمّ راحيل گفت: اين از پيراهن روشن مى‏شود اگر پيراهن از پيش دريده‏باشد زن راست مى‏گويد و يوسف دروغگوست و اگر از پشت دريده باشد زن‏دروغگوست و يوسف راستگوست و پيراهن از پشت دريده بود.(325)

سفرنامه ناصر خسرو

شهر مصر بر كنار نيل نهاده است به درازى. و بسيارىِ كوشكها و منظرها چنان‏است كه اگر خواهند آب به ريسمان از نيل بردارند. اما آبِ شهر همه سقّايان آورنداز نيل، بعضى به شتر و بعضى به دوش، و سبوها ديدم از برنج دمشقى كه هر يك‏سى من آب گرفتى و چنان بود كه پنداشتى زرين است. يكى مرا حكايت كرد كه‏زنى است كه پنج هزار از آن سبو دارد كه به مزد مى‏دهد، هر سبوى ماهى به يك درم‏و چون باز سپارند، بايد سبو درست باز سپارند.
و در پيشِ مصر جزيره‏اى در ميان نيل است كه وقتى شهرى كرده بودند و آن‏جزيره مغربىِ شهر است، و در آنجا مسجد آدينه‏اى است و باغ‏هاست. و آن پاره‏اى‏سنگ بوده است در ميان رود. و اين دو شاخِ از نيل هر يك را به قدر جيحون تقويم‏كردم، اما بس نرم و آهسته مى‏رود. و ميان شهر و جزيره جسرى بسته است به سى‏و شش پاره كشتى، و بعضى از شهر ديگر سوىِ آب نيل است و آن را جيزه خوانند.و آنجا نيز مسجد آدينه‏اى است، اما جِسر نيست، به زورق و مَعبر گذرند. و در مصرچندان كشتى و زورق باشد كه به بغداد و بصره نباشد.
اهل بازار مصر هر چه فروشند راست گويند و اگر كسى به مشترى دروغ گويداو را بر اشترى نشانند و زنگى به دست او دهند تا در شهر مى‏گردد و زنگ‏مى‏جنباند و منادى مى‏كند كه: «من خلاف گفتم، ملامت مى‏بينم، و هر كه دروغ‏گويد سزاىِ او ملامت باشد». در بازار آنجا از بقال و عطار و پيله‏ور هرچه فروشندباردانِ آن از خود بدهند، اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر كاغذ، فى‏الجمله احتياج‏نباشد كه خريدار باردان بردارد. و روغن چراغ آنجا از تخم تُرُب و شلغم گيرند و آن‏را زيتِ حار گويند و آنجا كنجد اندك باشد و روغنش عزيز باشد و روغنِ زيتون‏ارزان بود و پسته گران‏تر از بادام است. و مغز بادام ده من از يك دينار نگذرد. و اهل‏بازار و دكانداران بر خرانِ زينى نشينند، كه آيند و روند از خانه به بازار و هر جا برسر كوچه‏ها بسيار خرانِ زينى آراسته باشد كه هر روز زين كرده به كِرا دهند. و بيرون‏از لشكريان و سپاهيان بر اسب نشينند، يعنى اهل بازار و روستا و محترِفَه وخواجگان. و بسيار خر ابلق ديدم همچو اسب، بل لطيف‏تر. و اهل شهر عظيم‏توانگر بودند در آن وقت كه آنجا بودم.(326)

قابوس‏نامه

اى پسر، اگر شاعر باشى جهد كن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و بپرهيز ازسخن غامض و چيزى كه تو دانى و ديگرى نداند كه به شرح حاجت افتد مگوى،كه شعر از بهر مردمان گويند نه از بهر خويش و به وزن و قوافيت قناعت مكن وبى‏صناعتى و ترتيبى شعر مگوى، كه شعر را ناخوش بود، صنعت و چربك بايد كه‏بود و شعر در ترجمه مردم را ناخوش آيد، يا صناعت بايد به رسم شعرا شود...
اما اگر خواهى كه سخن تو عالى باشد و بماند بيشتر سخن مستعار گوى واستعارت بر ممكنات گوى و در مدح استعارت به كار دار و اگر غزل و ترانه‏گويى‏سهل و لطيف و تر گوى و به قوافى معروف گوى، تازى‏ها بر سرد و غريب مگوى،حسب حال عاشقانه و سخن‏ها لطيف گوى و امثال‏ها خوش به كار دار، چنان كه‏خاص و عام را خوش آيد، زينهار كه شعر گران و عروضى نگويى، كه گرد عروض‏وزن‏هاى گران كسى گردد كه طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنى‏ظريف. اما اگر بخواهند و بگويى روا باشد ولكن عروض بدان و علم شاعرى والقاب و نقد شعر بياموز، تا اگر ميان شعرا مناظره افتد با تو كسى مكاشفتى نتواندكردن و اگر امتحان كنند عاجز نباشى.

سياستنامه

چنين گويند: سلطان محمود، همه شب، با خاصگيان و نديمان خويش شراب‏خورده بود و بامداد صبوح كرده. علىِ نوشتگين و محمد عربى، كه سپاهسالارانِ‏محمود بودند؛ در آن مجلس حاضر بودند و همه شب بيدار بودند، با محمودشراب خورده، چون روز به چاشتگاه رسيد، على نوشتگين را سر گران گشت، ورنج بيدارى و افراط شراب بر او اثر كرد. دستورى خواست تا با خانه خويش رود.محمود گفت: «صواب نيست، روز روشن، بدين حال، چنين مست بروى؛ هم‏اينجا، اندر حجره‏اى بياساى تا نماز ديگر، آنگاه به هوشيارى برو، كه اگر بدين حال‏تو را محتسب اندر بازار ببيند، بگيرد و حد زند؛ و آبروى تو ريخته شود؛ و دل من‏رنجور گردد؛ و هيچ نتوانم گفتن.»
على نوشتگين سپاهسالارِ پنجاه هزار سوار بود، و شجاع و مبارزِ وقتِ خويش‏بود، و او را با هزار مرد نهاده بودند. در وهمِ او نگذشت كه محتسب اين معنى در دل‏يارد انديشيدن نستوهى و ستيهندگى كرد كه «البته بروم» محمود گفت: «تو بِهْ دانى؛يله كنيد تا برود» على نوشتگين برنشست، با بَوشى عظيم از خيل غلامان وچاكران، و روى به خانه خويش نهاد.
قضا را محتسب در ميان بازار پيش آمد با صد مرد سوار و پياده. چون على‏نوشتگين را چنان مست بديد، بفرمود تا از اسپش فرو كشيدند و خود از اسپ فرودآمد و بفرمود تا يكى بر سرش نشست و يكى بر پاى، و به دست خويش چهل‏چوب بزدش بى‏محابا، چنان كه زمين را به دندان مى‏گرفت و حاشيت و لشكرش‏مى‏نگريستند، هيچ كس زهره آن نداشت كه زبان بجنباند و آن محتسب خادمى‏ترك بود، پير و محتشم، و حق‏هاى خدمت داشت، چون برفت، على نوشتگين رابه خانه بردند؛ و همه راه مى‏گفت: «هر كه فرمان سلطان نبرد حالِ او همچون حالِ‏من باشد.»
روز ديگر، چون على نوشتگين به خدمت رفت، سلطان گفت: «چون رستى ازمحتسب؟» على نوشتگين پشت برهنه كرد و به محمود نمود شاخ شاخ گشته؛ ومحمود بخنديد و گفت: «توبه كن تا هرگز مست از خانه بيرون نروى.»
چون ترتيبِ مُلك و قواعد سياست محكم نهاده بود، كار عدل بر اين جمله‏مى‏رفت كه ياد كرده شد.(328)

كيمياى سعادت

... روا نباشد كه سماع حرام باشد بدان سبب كه خوش است، كه خوشى‏هاحرام نيست. و آنچه از خوشى‏ها حرام است نه از آن حرام است كه خوش است،بلكه از آن حرام است كه در وى ضررى است و فسادى، چه آواز مرغان خوش است‏و حرام نيست، بلكه سبزه و آب روان و نظاره در شكوفه و گل خوش است در حق‏چشم، و همچون بوى مشك در حق بينى و همچون طعام خوش است در حق‏ذوق، و همچون حكمت‏هاى نيكو در حق عقل، و هر يكى از اين حواس را نوعى‏لذت است، چرا بايد كه حرام باشد؟ و دليل بر آنكه طبيعت و بازى و نظاره در آن‏حرام نيست آن است كه عايشه-رضى‏الله عنها- روايت مى‏كند كه: روز عيد درمسجد زنگيان بازى مى‏كردند، رسول-عليه‏السلام- مرا گفت: «خواهى كه ببينى؟».گفتم: «خواهم» بر در بايستاد و دست پيش بداشت تا زنخدان بر دست وى نهادم، وچندان نظاره كردم كه چند بار بگفت كه: «بس نباشد؟»، گفتم: «نى!»
... حسن انطاكى-رحمت الله عليه- از بزرگان مشايخ بود، سى و چند كس ازاصحاب وى گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند، آنچه بود پاره كردند و همه اندرپيش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند، چون چراغ باز آوردند همه همچنان برجاى بود هر يكى به قصد ايثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفيق بخورد.
... هيچ كس با اهل بيت چندان طيبت (شوخى، مزاح) نكردى كه رسول(ع) تاآنجا كه با عايشه به هم بدويد تا كه در پيش شود، رسول(ع) در پيش شد، يك بارديگر باز دويد، عايشه در پيش شد، رسول(ع) گفت: يكى به يكى، اين بدان بشود،يعنى اكنون برابريم و...

كليله و دمنه

راى گفت برهمن را كه شنودم مَثَلِ دو دوست كه به تضريب نمّام و سعايت‏فتان چگونه از يكديگر مستزيد گشتند و به عداوت و مقاتلت گراييد تا مظلومى‏بى‏گناه كشته شد، و روزگار دادِ وى به او كه هَدْمِ بناىِ بارى عَزَّ اسمهُ مبارك نباشد وعواقب آن از وبال و نكال (عقوبت كردن) خالى نماند.
فلا يُسرف فى‏القَتْلِ انّه كان مَنْصورا. اكنون اگر ميسّر گردد بازگوى داستان‏دوستان يكدل و كيفيت موالات و افتتاح مؤاخات ايشان و استمتاع از ثمرات‏مخالصت و برخوردارى از نتايج مصادقت.
برهمن گفت: هيچ چيز نزديك عقلا در موازنه دوستان مخلص نيايد و در مقابله‏ياران يكدل ننشيند، كه در ايام راحت معاشرت خوب از ايشان متوقع باشد و درفَتَراتِ نكبت مظاهرت به صدق از جهت ايشان منتَظَر.
...آهو در صحبت ايشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام كرد. و نى‏بستى بود كه‏ايشان در آنجا جمله شدندى و بازى كردندى و سرگذشت گفتندى. روزى زاغ وموش و باخه فراهم آمدند و ساعتى آهو را انتظار نمودند نيامد. دل‏نگران شدند وچنان كه عادت مشفقان است تقسّم خاطر آورد، و انديشه به هر چيز كشيد. موش وباخه و زاغ را گفتند: رنجى برگير و در حوالى ما بنگر تا آهو را اثرى بينى. زاغ تتبّع‏كرد، آهو را در بند ديد، برفور باز آمد و ياران را اعلام داد. زاغ و باخه، موش را گفتندكه: در اين حادثه جز به تو اميد نتوان داشت كه كار از دست ما بگذشت، درياب كه‏از دست تو هم درگذرد.
موش به تك ايستاد و به نزديك آهو آمد و گفت: اى برادر مشفق، چگونه دراين ورطه افتادى با چندان خرد و كياست و ذكا و فطنت؟ جواب داد كه: در مقابله‏تقدير آسمانى، كه نه آن را بتوان ديد و نه به حيلت هنگام آن را در توان يافت‏زيركى چه سود دارد؟ در اين ميانه، باخه پرسيد: آهو او را گفت: كه اى برادر آمدن تواينجا بر من دشوارتر از اين واقعه است كه اگر صياد به ما رسد و موش بندهاى من‏بريده باشد به تك با او مسابقت توانم كردن و زاغ بپرد و موش در سوراخ گريزد وتو نه پاى گريز دارى و نه دست مقاومت...

تذكرة الاولياء

... « و گفت معرفت عبارت است از ديدن اشيا و هلاك همه در معنى و گفت‏چون بنده به مقام معرفت رسيد غيب برو وحى فرستد و سرّ او گنگ گرداند تا هيچ‏خاطر نيايد او را مگر خاطر حق و گفت خُلق عظيم آن بود كه جفاء خلق در تو اثرنكند پس از آن كه حق را شناخته باشى و گفت توكل آن بود كه در شهر كسى را دانداو بهتر بخوردن از خود نخورد و گفت اخلاص تصفيه عمل است از شوايب‏كدورت و...»(330)
«... نقل است كه وقتى سلطان محمود وعده داده بود اياز را خلعت خويش رادر تو خواهم پوشيدن و تيغ برهنه بالاى سر تو برسم غلامان من خواهم داشت‏چون محمود به زيارت شيخ آمد رسول فرستاد كه شيخ را بگوييد كه سلطان براه تواز غزنين بدينجا آمد تو نيز به راه او از خانقاه به خيمه او درآى و رسول را گفت اگرنيايد اين آيت بر خوانيد قوله تعالى: و اطيعواالله و اطيعواالرسول و اولى‏الامرمنكم» رسول پيغام بگزارد، شيخ گفت مرا معذور داريد. اين آيت بر او خواندندشيخ گفت محمود را بگوييد چنان در اطيعواالله مستغرقم كه در اطيعواالرسول‏خجالت‏ها دارم تا به اولى‏الامر چه رسد. رسول بيامد و به محمود باز گفت. محمودرا دقت آمد و گفت برخيزيد كه او نه از آن مردمست كه ما گمان برده بوديم پس‏جامه خويش را به اياز داد و درپوشيد و ده كنيزك را جامه غلامان در بر كرد و خودبه سلاح دارى اياز پيش و پس مى‏آمد امتحان را روى به صومعه شيخ نهاد...»(331)

چهار مقاله نظامى عروضى

حكايت: «عشقى كه سلطان يمين‏الدوله محمود را بر اياز(332) بوده است معروف‏است و مشهور آورده‏اند كه سخت نيكو صورت نبود ليكن سبزچهره شيرين بوده‏است متناسب اعضا و خوش‏حركات و خردمند و آهسته و آداب مخلوق‏پرستى اورا عظيم دست داده بوده است و در آن‏باره از نادرات زمانه خويش بوده است و اين‏همه اوصاف آن است كه عشق را بعث كند و دوستى را برقرار دارد و سلطان‏يمين‏الدوله محمود مردى دين‏دار و متّقى بود و با عشق اياز بسيار كشتى گرفتى تااز شارع و مهاج حرّيت قدمى عدول نكرد شبى در مجلس عشرت بعد از آنكه‏شراب در او اثر كرده بود و عشق در او عمل نموده به زلف اياز نگريست، عنبرى‏ديد بر روى ماه غلتان، سنبلى ديد بر چهره آفتاب پيچان، حلقه‏حلقه چون زره،بندبند چون زنجير، در هر حلقه هزار دل در هر بندى صد هزار جان. عشق، عنان‏خويشتن‏دارى از دست صبر او بربود و عاشق‏وار در خود كشيد محتسب آمّنا وصدّقنا سر از گريبان شرع برآورد و در برابر سلطان يمين‏الدوله بايستاد و گفت: هان‏محمود عشق را با فسق مياميز و حق را با باطل ممزوج مكن كه بدين زلّت ولايت‏عشق بر تو بشورد و چون پدر خويش از بهشت عشق بيوفتى و به عنا و دنياى‏فسق در مانى، سمع اقبالش در غايت شنوايى بود اين قضيت مسموع افتاد. ترسيدكه سپاه صبر او با لشكر زلفين اياز برنيايد كارد بركشيد و به دست اياز داد كه بگير وزلفين خويش را ببُر، اياز خدمت كرد و كارد از دست او بستد و گفت از كجا ببّرم،گفت: از نيمه، اياز زلف دو تو كرد و تقدير بگرفت و فرمان به جاى آورد و هر دوسر زلف خويش را پيش محمود نهاد، گويند آن فرمان‏بردارى عشق را سبب ديگرشد، محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت اياز را بخشش‏كرد و از غايت مستى در خواب رفت و چون نسيم سحرگاهى بر او وزيد بر تخت‏پادشاهى از خواب درآمد آنچه كرده بود يادش آمد اياز را بخواند و آن زلفين بريده‏بديد، سپاه پشيمانى بر دل او تاختن آورد و خمار عربده بر دماغ او مستولى گشت،مى‏خفت و مى‏خاست و از مقرّبان و مرتّبان كس را زهره آن نبود كه پرسيدى كه‏سبب چيست تا آخر كار حاجب على قريب كه حاجب بزرگ او بود روى به‏عنصرى كرد و گفت پيش سلطان درشو و خويشتن بدو نماى و طريقى بكن كه‏سلطان خوش‏طبع گردد، عنصرى فرمان حاجب بزرگ بجاى آورد و در پيش سلطان‏شد و خدمت كرد، سلطان يمين‏الدوله سر برآورد و گفت اى عنصرى اين ساعت ازتو مى‏انديشيدم، مى‏بينى كه چه افتاده است ما را درين معنى چيزى بگوى كه لايق‏حال باشد، عنصرى خدمت كرد و بر بديهه گفت:
كى عيب سر زلف بت از كاستن است
چه جاى به غم نشستن و خاستن است
جاى طرب و نشاط و مى خواستن است
كاراستن سرو ز پيراستن است
سلطان يمين‏الدوله محمود را به اين دو بيتى به غايت خوش افتاد، بفرمود تإے؛ههشككجواهر بياوردند و سه بار دهان او پر جواهر كرد و مطربان را پيش خواست و آن روزتا به شب بدين دو بيتى شراب خوردند و آن داهيه بدين دو بيتى از پيش اوبرخاست و عظيم خوش طبع گشت والسلام.»(333)

اسرارالتوحيد

در آن وقت كه شيخ ما ابوسعيد قدس‏الله روحه‏العزيز به نشابور بودروزى گفت كه ستور زين بايد كرد تا به روستا بيرون شويم. ستور زين كردند، وشيخ برنشست، و جمع بسيار در خدمت شيخ برفتند بر در نشابور به دهى رسيدند.شيخ، پرسيد كه اين ده را چه گويند؟ گفتند: «در دوست». شيخ، آنجا فرود آمد و آن‏روز آنجا مقام كرد. ديگر روز جمع مريدان گفتند كه اى شيخ برويم. شيخ گفت كه‏بسيار قدم بايد زدن تا مرد به درِ دوست رسد، چون ما اينجا رسيديم كجا رويم. پس‏شيخ چهل روز آنجا مقام كرد و كارها پديد آمد. و بيشتر اهل آن ده بر دست شيخ‏توبه كردند و همه اهل ده مريد شيخ گشتند.
حكايت:
يك روز شيخ ما ابوسعيد قدس‏الله روحه‏العزيز در نشابور مجلس‏مى‏گفت: خواجه ابوعلى سينا رحمةالله عليه از در خانقاه شيخ درآمد. و ايشان هردو پيش از آن يكديگر را نديده بودند، اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون ابوعلى‏از در درآمد شيخ ما روى به وى كرد و گفت حكمت‏دانى آمد. خواجه بوعلى درآمدو بنشست. شيخ به سر سخن شد و مجلس تمام كرد و تخت فرود آمد و در خانه‏شد، و خواجه بوعلى با شيخ در خانه شد. و دَرِ خانه فراز كردند و سه شبانه‏روز بايكديگر بودند به خلوت و سخن مى‏گفتند كه كس ندانست، و هيچ كس نيز به نزدايشان درنيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.بعد از سه شبانه‏روز خواجه بوعلى برفت. شاگردان از خواجه بوعلى پرسيدند كه‏شيخ را چگونه يافتى؟ گفت هر چه مى‏دانم او مى‏بيند، و متصوفه و مريدان شيخ‏چون به نزديك شيخ درآمدند از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ! بوعلى را چون‏يافتى؟ گفت هر چه ما مى‏بينيم او مى‏داند.
حكايت:
شيخ ما را گفتند كه فلان كس بر روى آب مى‏رود. گفت سهل است،چغزى و صعوه بر روى آب مى‏رود. گفتند فلان كس در هوا مى‏پرد، گفت زغن ومگس نيز در هوا مى‏پرد. گفتند فلان كس در يك لحظه از شهرى به شهرى مى‏رود،شيخ گفت شيطان نيز در يك نفس از مشرق به مغرب مى‏رود. اين چنين چيزها راچندان قيمتى نيست، مرد آن بود كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخورد وبخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در ميان خلق ستد و داد كند و زن خواهد و باخلق درآميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.

مرصادالعباد

نظارگيان روى خوبت
چون درنگرند از كران‏ها
در آينه نقش خويش بينند
زين است تفاوت نشان‏ها
ميان محبت و عقل، منازعت و مخالفت است، هرگز با يكديگر نسازند. به هر منزل‏كه محبت رخت اندازد، عقل خانه پردازد. هر كجا عقل خانه گيرد محبت كرانه گيرد.
پعشق آمد و كرد عقل غارت
اى دل تو به جان بر اين اشارت
ترك عجمى است عشق و دانى
كز ترك عجيب نيست غارت!
مى‏خواست كه در عبارت آرد
وصف رخ او به استعارت
نور رخ او زبانه‏اى زد
هم عقل بسوخت، هم عبارت
آنجا محبت چون از پسِ چندين حجب افتاده بود، از محبوب خويش دورمانده، آن لطيفه عالم عقل را دريافت. از او بوى آشنايى شنيد كه هم از آن ولايت‏آمده بود، اگرچه اين سلطان بود، و او دربان، اما به حكم آشنايى و هم‏ولايتى،شوق «حبّ‏الوطن من‏الايمان» در نهادش بجنبيد فرياد برآورد كه:
بادِ جوى موليان آيد همى
بوى يار مهربان آيد همى
از غايت اشتياق محبوب خويش، دست در گردن آن لطيفه عقل فسرده آورد، واز سر درد هزاران زارى مى‏كرد و مى‏گفت:
بر ياد لبت لعل نگين مى‏بوسم
آنم چو به دست نيست اين مى‏بوسم
دستم چو به دست‏بوس وصلت نرسد
مى‏گويم خدمت و زمين مى‏بوسم
وليكن در اين مقام چون ذوق نظر محبوب حقيقى به كام جانش رسيد، آتش‏در وى افتاد، و دست از گردن عقل بيرون آورد. عبارت از او اين آمد كه جوهر به دونيم شد: آن نيمه كه از عقل بود عقل بد دل بود بترسيد از ترس بگداخت آب شد وآن نيمه كه محبت بود از نظر محبوب غذا يافت، شوق بر وى غالب شد، آتش‏محبت شعله برآورد، از شرر آن شعله آتش پديد آمد. همچنان كه ميان آب و آتش‏مضادّت است ميان عقل و عشق هم چنان است. پس عشق با عقل نساخت او را برهم زد و رها كرد و قصد محبوب خويش كرد.

اخلاق ناصرى

آداب سخن گفتن
... بايد كه بسيار نگويد و سخن ديگرى به سخن خود قطع نكند و هر كه‏حكايتى يا روايتى كند و او بر آن واقف باشد، وقوف خود بر آن اظهار نكند، تا آن‏كس آن سخن باتمام رساند، و چيزى را كه از غير او پرسند جواب نگويد. و اگرسؤال از جماعتى كنند كه او داخل آن جماعت بود، بر ايشان سبقت ننمايد. و اگركسى به جواب مشغول شود و او بر بهتر جوابى از آن قادر بود، صبر كند تا آن سخن‏تمام شود، پس جواب خود بگويد، بر وجهى كه در متقدم طعن نكند. و او درمحاوراتى كه به حضور او ميان دو كس رود خوض(336) ننمايد. و اگر از او پوشيده‏دارند، استراق سمع نكند و تا او را با خود در آن مشاركت ندهند، مداخلت نكند. وبا مهتران سخن به كنايت نگويد و آواز نه بلند دارد و نه آهسته، بلكه اعتدال نگاه‏مى‏دارد. و اگر در سخن او معنى غامض افتد در بيان آن به مثال‏هاى واضح جهدكند، والاّ شرط ايجاز نگاه دارد. و الفاظ غريب و كنايات نامستعمل به كار ندارد. وسخنى كه با او تقرير مى‏كنند تا تمام نشود به جواب مشغول نگردد. و آنچه خواهدگفت تا در خاطر مقرّر نشود، در نطق نيارد. و سخن مكرّر نكند مگر كه بدان محتاج‏شود. و قلق(337) و ضجرت ننمايد، و فحش و شتم بر لفظ نگيرد. و اگر به عبارت ازچيزى فاحش مضطر گردد بر سبيل تعريض(338) كنايت كند از آن و مزاج منكر نكند. ودر هر مجلس سخن مناسب آن مجلس گويد. و در اثناى سخن به دست و چشم وابرو اشارت نكند مگر كه حديثى اقتضاى اشارتى لطيف كند. آنگاه آن را بر وجه‏پسنديده ادا نمايد. و در راست و دروغ با اهل مجلس خلاف و لجاج نورزد. خاصه‏با مهتران و سفيهان و كسى كه الحاح(339) با او مفيد نبود بر او الحاح نكند و اگر درمناظره و محاورات طرف خصم را رجحان يابد انصاف بدهد...

گلستان سعدى

منّت خداى را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيدنعمت، هر نفسى كه فرو مى‏رود ممدّ حيات است و چون برمى‏آيد مفرّح ذات. پس‏در هر نفسى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب
از دست و زبان كه برآيد
كز عهده شكرش به درآيد
... بامدادان كه خاطر بازآمدن بر راى نشستن غالب آمد، ديدمش دامنى پر از گل‏و ريحان و سنبل و ضيمران فراهم آورده و آهنگ رجوع شهر كرده گفتم: گل بوستان‏را چنان كه دانى بقايى نباشد و عهد گلستان را وفايى نه، و حكما گفته‏اند هر چه‏نپايد دلبستگى را نشايد.
حكايت:
آورده‏اند كه نوشيروان عادل را در شكارگاه صيدى كباب كردند و نمك‏نبود. غلامى را به روستا فرستادند تا نمك آورد، نوشيروان گفت: به قيمت ستانى‏تا بد رسمى نشود و ديه خراب نگردد، گفتند: از اين قدر چه خلل زايد؟ گفت: بنيادظلم در جهان اندك بوده است هر كسى آمد بر آن مزيد كرد تا بدين غايت رسيده‏است.
حكايت:
دو برادر بودند، يكى خدمت سلطان كردى و ديگر به سعى بازوان نان‏خوردى، تا روزى آن توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت سلطان نكنى تا ازمشقّت كاركردن رهايى يابى؟ او گفت: چرا كسب كار نكنى تا از خدمت سلطان‏رهايى يابى، كه حكما گفته‏اند: نان جوين خوردن و بر زمين خفتن به كه به كمرشمشير زرين بستن و به خدمت مخلوق ايستادن.
به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
حكايت:
روزى به غرور جوانى بانگ بر مادر زدم دل‏آزرده به كنجى نشست وگريان همى گفت: مگر خردى فراموش كردى كه درشتى مى‏كنى:
چه خوش گفت زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگ‏افكن و پيلتن
گر از عهد خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى درين روز بر من جفا
كه تو شيرمردىّ و من پيرزن

تاريخ جهانگشاى جوينى

خليفه پسر ميانين خود با دوات‏دار و سليمان‏شاه بيرون فرستاد، دوات‏دار بازپس رفت، و سليمان‏شاه را گفت لشكريان بسيار در ما پيوسته‏اند او را به شهرفرستاد تا مردم خود را بيرون آورد و ديگر روز كار او به آخر رسيد، و مردم شهرشرف‏الدين مراغى و شهاب‏الدين زنگانى بفرستادند و امان خواستند، بعد از آن‏خليفه چون ديد كه رونق كارى نماند اجازت خواست كه بيرون آيد، چهارم صفربيرون آمد و پادشاه را بديد با پسر و خواصّ خود از ائمه و سادات و مشايخ، او رابه دروازه كلواذ فرو آوردند، و بعد از آن فرمود تا شهر را غارت كردند، و پادشاه به‏مطالعه خانه خليفه رفت و به همه روى بگرديد، خليفه را حاضر كردند، خليفه‏فرمود تا پيش‏كش‏ها كردند، آنچ آورد پادشاه هم در حال به خواص و امرا ولشكريان و حاضران ايثار كرد. و طبقى زر پيش خليفه بنهاد كه بخور، گفت‏نمى‏توان خورد، گفت پس چرا نگاه داشتى و به لشكريان ندادى و اين درهاى‏آهنين چرا پيكان نساختى و به كنار جيحون نيامدى تا من از آن نتوانستمى گذشت،خليفه در جواب گفت: تقدير خداى چنين بود، پادشاه گفت آنچ بر تو خواهد رفت‏هم تقدير خدايست، و شب را بازگشت، آنگاه خليفه را فرمود كه زنانى كه با او وپسران او پيوسته‏اند بيرون آورد، به سراى خليفه رفتند هفتصد زن و هزار و سيصدخادم بودند و ديگران را متفرق كردند، چون از غارت فارغ شدند بعد از يك هفته‏اهل شهر را امان دادند و غنيمت‏ها جمع كردند، و چهاردهم صفر پادشاه از در شهركوچ كرد و خليفه را طلب فرمود، او را آنجا آوردند و پسر ميانين را بر عقب اوبياوردند با پنج شش خادم، آن روز در آن ديه كار او به آخر رسيد با پسر ميانين، وديگر روز پسر مهين را و كسانى كه با او بودند به دروازه كلواذ كار به آخر رسيد وزنان و خادمان را متفرّق كردند و پادشاه از آنجا ديگر روز كوچ فرمود و ]وزير[صاحب ديوان و ابن دربوس را با بغداد فرستاد وزير را به وزيرى و صاحب ديوان رابه صاحب ديوانى و ابن دربوس را به سرخيلى اوزان، و استو بهادر را به شحنگى‏نامزد فرمود، و بفرمود تا بغداد را به عمارت آوردند و كشتگان و چهارپايان مرده رابرداشتند و بازارها معمور كردند، و پادشاه به مباركى مظفّر و منصور با سياه‏كوه‏آمد، و بوقاتيمور را نامزد حلّه و واسطه كرد و اهل حلّه از پيش ايل شده بودند،چون بوقاتيمور آنجا رسيد ايشان را امتحان كرد و از آنجا بواسط شد يك هفته قتل‏و تاراج كرد و از آنجا بازگشت، و بوقاتيمور برنشست و به ششتر رفت وشرف‏الدين بن الجوزى را با خود ببرد تا شهر ايل كند و سپاهيان و تركان بعضى‏بگريختند و بعضى كشته شدند و بعضى ايل گشتند، و كوفه و بصره لشكر نرفته‏ايل شدند.

مرزبان‏نامه

«ملك‏زاده گفت: شنيدم كه شاه اردشير كه بر قدما بر ملوك و عظماى سلاطين‏به خصايص عدل و احسان متقدم بود و مادرِ روزگار به فرزانگى او فرزندى نزاد،دخترى داشت چنان پاكيزه‏پيكر كه هر كه در بشره او نگاه كردى، ماهذا بَشَراء (...اين آدميزاد نيست) بر زبان راندى و هر كس لحظه كرشمه الحاظ او بديدى، اَفَسِحرهذا برخواندى. صورتى كه مثل آن بر تخته مخيّله نقش نتوان كرد، جمالى كه نظردر آينه تصور نظير آن نبيند. ماه‏رويى كه آفتاب از روزنِ ديوانش دزديده به نظاره اوآمدى و زحل پاسبانىِ سراپرده عصمت او كردى، جز دست شانه به زلفش نرسيده‏بود و جز چشم آينه جمالش نديده، هنوز درج بلورينش مهر عذرت(341) داشت و عذارسيمينش نقاب صيانت.
چون به مرتبه بلوغ رسيد، اشراف ملوك را از اطراف جهان به خطبت اوجواذب رغبت در كار آمد و گوشه مقنعه او سايه بر هيچ كله‏دارى نمى‏انداخت، تاروزگارى دراز برآمد، ... روزى شاه گفت: اى دختر، دانى كه شوى آرايش زنانست وصوانِ حال و پيرايه روزگار ايشان و اگرچه تو فخر امّهات و آبايى از شوهر ابا كردن‏و تأنق(342) زيادت نمودن درين باب از صواب دور مى‏نمايد و طوال‏المكثِ دختران درخانه پدران بدان آب زلال مشبه است كه در آبگير زياده از عادت بماند، ناچار رايحه‏آن از نتنى خالى نباشد و صاحب شريعت كه در مغّبه حال آفت آن بشناخت، مرگ‏را (هر كس را) به حال ايشان لايق‏تر از زندگانى شمرد و گفت: صلوات‏اله و سلامه‏عليه... و نغز گفت آنكه گفت:
كرا در پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولى‏تر آن است كه رضا دهى تا تو را به فلان پادشاه‏زاده دهم كه كفايت حسب‏و نسب دارد و خاطر از انديشه تو فارغ گردانم، دختر گفت: ...، پسران نعمت‏اند ونعمت اين جهانى سبب حساب و باز خواست باشد و دختران محنت‏اند و محنت‏اين جهانى مظّنه مغفرت و ثواب و پدران را بر آن صبر كردن و با سختىِ آن ساختن‏مِن‏حيث‏العقل‏والشرع لازم است و امعان نظر در دادن دختر به شوهر و گزيدن دامادشرط، و حق ولايت و اجبار كه پدران را اثبات فرمود هم به جهت كمال شفقت‏پدرى و فرزندى دان كه بر احتياط و استقصا در طلب مصالح دختران باعث بود وشوهر كه نه در خوردِ زن باشد، ناكرده اولى‏تر و فرزند كه نه روز بزايد، نابوده بهتر.اگر كفايت به ملك و مال مى‏جويى از كفايت دور است، به هم‏كفوى من كسى شايدكه آنچه او دارد، در جهان زوال نبيند و نقصان نپذيرد كه مال اگر چه بسيار باشد.اينجا در معرض تلف است و برگذار سيل حادث و وارث و آنجا از ثمره منفعت‏خالى و نسب اينجا بى‏ضميمه حسب خود در حساب عقل نيايد و آنجا از فايده‏اعتبار معطّل. شهريار گفت: تو ملك‏زاده‏اى، جفت تو از فرزندان ملوك شايد، دخترگفت: پادشاه كسى بود كه بر خود و غير خود فرمان دهد. ملك گفت: آنكه اين‏صفت دارد كيست؟ دختر گفت: آنكه آز و خشم را زير پاى عقل ماليده دارد بر خودفرمانده است و ... راى ملك و دختر بر آن قرار گرفت كه او را بدان شخص دهند.كس بدو فرستاد و اين تراضى از جانبين حاصل آمد. خطبه كاوين بخواندند ودختر را از حجره صون و عفاف به حجله زفاف شوهر فرستادند (342) ...»
منبع: سوره مهر